پارساپارسا، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پارسا و خاطراتش

اولین شب های قدر زندگیم

تو یه شبهایی از ماه رمضون بود که دیدم مامان بزرگ دیرتر از همیشه می خوابه و قبل خوابش، کلی دعا و قرآن و نماز می خونه. مامان بزرگ به من گفت که پارساجون، امشب شب قدره و تو شب قدر مسلمونا دعا و عبادت می کنند و حاجت و نیازهاشون رو برای خدا بیان می کنند. بعد مامان بزرگ منم نشوند روی پاهاش و با هم قرآن خوندیم و دعا و راز و نیاز کردیم. اینم عکس من در حال قرآن خوندن تو شب قدر یا همون شب احیا: ...
30 ارديبهشت 1399

پنجمین ماهگرد من

بیستم اردیبهشت و در ماه رمضان، من پنج ماهه شدم و برام ماهگرد گرفتند. به این صورت که مامانم از حیاط چند تا برگ چید و اونارو تمیز کرد.بعد با اون برگ ها یک عدد پنج خوشگل ساخت و از من با این عدد پنج چند تا عکس انداخت. بعدش هم تو میزناهارخوری واسم شمع روشن کردند که با مامانی فوت کردیم. جای کیک هم شله زردهای خوشمزه ای که مامانم پخته بود، گذاشتند. اینم عکس ماهگرد پنجم من با بلوزشلوار نویی که پوشیدم: ...
23 ارديبهشت 1399

اولین زلزله در زندگی من

نوزده اردیبهشت بود و تقریبا داشتم پنج ماهه می شدم، که یک شب اتفاق عجیبی افتاد. ما اون شب خونه بابابزرگ بودیم. ساعت حدودای ۱۲:۴۸ دقیقه شب که من خواب خواب بودم، یهو زمین چند لحظه لرزید. مامانم اون موقع بیدار بود و ترسید و بابابزرگ رو صدا زد. بعد بابابزرگ هم مامان بزرگ رو بیدار کرد و همه رفتیم تو یه جای امنی از خونه. زلزله سنج بابابزرگ هم آژیر کشید. البته با وجود این همه سروصدا، من بیدار نشدم و این ماجراهارو از مامانم شنیدم. حدودا یک ساعت مامان و بابابزرگ و مامان بزرگ بیدار موندند و وقتی دیدند، زمین دیگه نمی لرزه و همه چی آرومه، رفتند خوابیدند. منم تو همون گهواره ام که از اتاق آورده بودند بیرون، دوباره بردند تو اتاق و اصلا بیدار نشدم و زلزله رو ...
23 ارديبهشت 1399

مهارت های من تو ماه پنجم عمرم

بله، تو اواخر  ماه پنجم عمرم، من دیگه می تونستم غلت بزنم و نیم ور شم. یه شب که مامانی داشت سریالش رو از تلویزیون می دید و منم رو تشک بازیم داشتم بازی می کردم، یهو برای مامان چند تا غلت زدم و مامانی رو شگفت زده کردم. مامانی فورا چند تا فیلم و عکس از هنرنمایی من گرفت. اینم عکس من در حالی که غلت زده و نیم ور شدم: ...
22 ارديبهشت 1399

اولین ماه رمضان زندگی من

وقتی من ۴.۵ ماهه شدم، ماه رمضان شروع شد. تو این ماه، وضعیت ناهار و شام مامان و بابا فرق کرده بود و مامان ناهارش رو غروب ها می خورد و می گفت این افطاریه پارسایی. قبل از تاریکی هوا، هم هیچی نمی خورد و می گفت روزه هستم. من که فعلا کوچولو هستم و نمی تونم روزه بگیرم، ولی ایشالله وقتی به سن تکلیف رسیدم، منم همراهشون روزه می گیرم و پای سفره افطار، روزه مو باز می کنم. اینم عکس من کنار شله زردهای خوشمزه ای که مامانم برای افطار درست کرده بود: و اینم عکس من کناره سفر افطار تو خونه مامان بزرگ و بابابزرگ در اولین ماه رمضون عمرم: ...
17 ارديبهشت 1399

حیاط گردی های من

الان که فصل بهاره و هواها خوب و دلپذیر شده، مامانم منو گاهی می یاره تو حیاط که هوایی بخورم و زیبایی های فصل بهار رو هم ببینم. گاهی سوار کالسکه تو حیاط می چرخیم و گاهی تو بغل. اینم عکس کالسکه ای من تو حیاط ساختمون و کنار سبزی شاهی هایی که بابابزرگ کاشته: و اینم عکس دیگه من تو حیاط که بغل مامان بزرگ بودم: ...
17 ارديبهشت 1399

حمام های من

من هر هفته ، یه حمومی هم میرم که ترتمیز شم. البته فعلا از حموم یه مقدار می ترسم و موقع شستنم گریه می کنم که ایشالله بزرگتر شم، درست میشم و میشم عشق حموم. چند تا اردک خوشگل هم دارم که با خودم می یارم تو وان حمومم و باهاشون آب بازی می کنم. اینم عکس من در وان حموم با اردک هام: ...
17 ارديبهشت 1399

اخم های من

بله، ما گاهی اخم هم می کنیم که مامانم، میگه اخمت هم بانمکه فندقی. اینم عکس من اخمو که تازه از خواب پا شده بودم و دیدم مامانم هی داره ازم عکس می اندازه و واسه همین اخم کردم که ما فعلا حس عکس نداریم، ولی کو گوش شنوا و  مامانم هی عکس می انداخت. ...
17 ارديبهشت 1399

واکسن چهار ماهگی

یک روز، صبح زود، مامان و بابا منو شال و کلاه کردند و گذاشتند تو ماشین که بریم مرکز بهداشت برای واکسن چهارماهگی من. صبح بهاری سردی بود و برای این که مرکز بهداشت خلوت باشه، مامان و بابا، زمان اول وقت رو برای واکسن من انتخاب کردند. خلاصه رسیدیم مرکز بهداشت که اول قطره فلج اطفال رو به من دادند خوردم که گریه ام از همون موقع شروع شد و بعد یک آمپول به ران راستم و یک آمپول به ران چپم زدند که گریه ام بیشتر شد. بعد واکسن، زودی برگشتیم خونه که من دیگه تو ماشین و خونه آروم شده بودم. تو خونه هم مامانی برای حفظ بهداشت پاهای منو و همه لباسهامو شست و مرتب هم قطره استامینوفن بهم می داد که تب نکنم. اون روز و فرداش و تا یک هفته بعدش، حالم خوب بود ولی یک هفته بع...
13 ارديبهشت 1399

ماهگرد چهارم پارسا

بالاخره چهار ماه از لحظه تولد من گذشت و من چهار ماهه شدم. مامانم این بار با لگوهام برام عدد چهار ساخت و ازم در کنارش عکس انداخت. شب هم جشن کوچیکی در کنار بابا و مامان به مناسبت ماهگرد چهارمم داشتم. کیکم هم این بار یک ژله قرمز خوشرنگ کوچک بود. اینم عکس هایی از ماهگرد چهارم عمر من: ...
11 ارديبهشت 1399